من و تنهاییام
عزیز کم دلم واست تنگ شده . چرا؟!!! آخه قشنگ مامان هیچ وقت نشده بود این موقع روز تو خونه نباشی. یه ساعت پیش آنا جونو پدر جون اومدن خونمون. یهویی تصمیم گرفتیم با خاله جونا شب شام بریم پارک جای خونشون. البته پیشنهاد اولیش با خاله جون بود. منم بدم نیومد. زنگ زدم به بابایی گفت مشکلی نیست . میریم. پدر جون و آنا جون گفتن می رن خونشون تا یه مقدار وسیله بردارن. آخه من فلاسکم شکسته. پدر جونم گفتن تورو آماده کنم تا باهشون بری. قربونت بشم آقا کوچولو. اونقدر از صبح رفتی جلوی در . دوست داشتی درو واکنی بری بیرون.توام مثل من عادت کردی به گردش عصرونه. لباساتو پوشوندمو راهیت کردم. توی راه پله ها واسم دست تکون دادی و با خنده ...
نویسنده :
مامان نسترن
19:14